یعنی واقعا باور کنم پیامی از طرف تو اومد ؟
یعنی واقعا دارم میبینم که تو پیام گذاشتی و حرف از فرمواش نشدن زدی ؟
اعتراف همیشه سخت بوده
ولی اعتراف میکنم تنها کسی هستی که از نه گفتن بهش گاهی احساس پشیمونی میکنم
هر زمان که حس میکنم کسی نیست برای شریک شدنم تو خوشحالی هاش
هر زمان که حس میکنم که یه زمانی کسی بود که وقت گذروندن باهاش رو
به همه چی ترجیح میدادم و حالا نیست
...
و هر زمان، که جاشمعدونی های توی کمدم رو میبینم...
و هر زمان که اون شعر فروغ رو میخونم ... «رفتم مرا ببخش و مگو اون وفا نداشت...»
باورت میشه همین یه ساعت پیش که هنوز پیامی ازت ندیده بودم، داشتم بهت فکر میکردم ؟
که واقعا آیا گذشتن از تو، انتخاب درستی بود؟
باورت میشه من جزوه های اون درس و دور ننداختم؟
جزوه هایی که به هیچ دردی نمیخورد
به هیچ دردی جز مروز خاطرات خاص...!
باورت میشه برام سخته از بعضی کوچه ها رد شدن؟
و هر موقعی که اتفاقی و فقط به خاطر کوتاه شدن مسیر ازشون رد میشم، بدترین حس ها رو دارم ؟
یادم نیست تو تو یکی از اون کوچه ها گریه کردی
یا انقدر حال و هوات غمگین بود که من همیشه فکر میکنم اونجا گریه کردی
ولی دقیقا یادمه کجاها خیلی ناراحت بودی
یادمه کجاها مثل یه آدم یه دنده و لجباز واستادم سر حرفم و به نه گفتنم ادامه دادم
نمیدونم چی مانعم میشد که خودم رو از تجربه حس های خوب محروم میکردم
همیشه حس میکردم که وقتش نیست
با خودم میگفتم من که رویام این نبود
من قرار بود حالا حالاها تنهایی برم دنبال سرنوشتم
دنبال شریک نمیگشتم...
اون زمان ها فکر نمیکردم یه روزی میرسه که همه کسایی که میخوان شریکم بشن رو با تو مقایسه کنم
هیچوقت تنها فرصتی که میشه تو آینده باهاش به حس های خوب و آرامش رسید رو ندیدم
همیشه دنبال تنها رفتن بودم
دو تایی رفتن ها رو بقیه زیاد رفتن
میخواستم ببینم تنها تا کجا میشه پیش رفت؟
فرصت رو تو تنها بودن میدیدم!
نمیدونستم که شاید یه روزی خسته شم از این حس و حال
عقل من به عنوان یه دختر بیست و دو سه ساله،
تا این حد قد نمیداد که جسارت تنها جنگیدن رو کنار بزارم و به بقیه گزینه ها هم فکر کنم
شاید خنده ت بگیره ولی هنوز هم به تنها رفتن فکر میکنم
و فکر میکنم که با محاسبات من قطعا نباید اینجوری از آب درمیومد
باید یه جاهایی قشنگ تر پیش میرفت و هیجان انگیزتر می بود
گاهی آخرین ایمیلی که فرستادم برات و میخونم و به اون زمان ها فکر میکنم
اگر بدونی چقدر موقع نوشتنش از دستت کفری بودم که نوشتم آخرین بار.. آخرین ایمیل... آخرین ...
اگر بدونی حرکت آخرت اون زمان چقدر هضمش سخت بود...
انگار ضربه آخر رو زده بودی
تیر خلاص...
اونم زمانی که من کم کم پاهام داشت سست میشد از تنها بودن ... !
چند روز پیش تولدت بود
همش تو فکر اون زمان ها بودم
اون زمان که چطوری تو تولدت با یه آهنگ ساده خوشحالت کردم
و چقدررررر به دیوونگی من خندیدی
و چقدررررر فکر خوشحال کردنت مهم بود
و من چقدر ساده حسمو ابراز میکردم
انصاف نیست نه گفتنم و بزاری پای وفا نداشتنم
شرایط ساده ای نبود
خیلی چیزها با آرزوها و معیارهام فاصله داشت
نه گفتنم و بزار پای آماده نبودنم
بزار پای قرار تنها بودنی که با خودم گذاشته بودم
قراری که داره کم کم خسته کننده میشه
و گاهی وادارم میکنه که حس کنم چقدر خوبه با بقیه همرنگ شدن
و مسیر اونها رو انتخاب کردن
حال خراب من،
دلیلش تناقض حس هاییه که برام پیش میاد
و بخاطر ماجراها و استثناهاییه که اتفاق میفته
این روزها
درگیر درس و کارم و دنیای خوبی دارم
ولی همیشه حس ها، آدم رو از پا درمیارن...
دقت کردی بعد این سالها توام چقدر قشنگ مینویسی؟
دقت کردی به جمله هات ؟
اگر بدونی چند بار نوشته ت رو خوندم
و گریه م گرفت با نوشته ت.
تو محاسبات من،
تو نباید دیگه یادم می افتادی
تو محاسبات من
تو تصمیمت رو گرفتی و یه انتخاب دیگه کردی و قاطی زندگی شدی.
محاسبات من انگار تازگی ها خیلی غلط از آب درمیاد.
واقعا خوشحالم که هنوز میخونی ...